روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

happy valentine

                   عزیز دلم امسال اولین ولنتاین منو بابا در کنار شما بود و چقدر ولنتاین 3 نفری بهمون خوش گذشت. و بهتر از سالهای قبل بود. عزیزم  منو باباجونی 4شنبه کادوهامون رو به هم دادیم و تصمیم گرفتیم که 5شنبه شب /دیشب/  به مناسبت ولنتاین برای شام بریم بیرون و همچنین اولین رستوران رفتن با دختر گلمون رو تجربه کنیم دیشب حدودا ساعتهای یک ربع به ده بود که رفتیم. دخترگلم تو ماشین بیدار بودی و دوست داشتی که صدای ضبط زیاد باشه و تا کمش میکردیم گریه میکردی نازنینم همینجور که تو ماشین بودی خوابت برد و وقتی وارد رستوران هم شدیم باز هم خواب ...
27 بهمن 1391

3ماهگی نانازیمون.

ماهگیت مبارک روژینا دنیای مامان وبابا. عزیز دلم 3 ماهه شد.هوررررااااااااااااااااااااااااا وای خدا چقدر زود میگذره انگار همین دیروز بود که اخرین پست بارداریمو نوشتم. دختر گلم 5شنبه شب خونه خاله محبوبه ی بابا دعوت داشتیم اونجا خیلی اذیت کردی و همش گریه میکردی نفسم و فقط موقع شام لالا کردی وبعدش بیدار شدی وگریه هات شروع شد ومنو بابا مجبور شدیم بخاطرسما زودی بعد از شام برگردیم خونه ای شیطون مامان.نتونستم  اونجا ازت عکس بگیرم از بس که بیتابی میکردی فقط یدونه عکس ازت گرفتم که بغله بابا هستی     جمعه شب هم به مناسبت 3 ماهگیت عزیزم یه مهمونی گرفتم ومامان فاطمه.مامان زری. بابابی.عمه ندا وماهان رو دعوت کردم  البته...
22 بهمن 1391

قد و وزن 3 ماهگی

عزیز دلم شنبه  /دیروز/صبح من وشما ومامانی فاطمه رفتیم دکتر برای اینکه قد و وزنه شما رو اندازه بگیره و ببینیم تو 3ماهگی دختر گلمون چه تغییراتی کرده/ وزنت/6400  قدت 60 و دورسرت 39 بود و خدارو شکر خوب وزن گرفته بودی و همه چیز طبیعی بود نازنینم و طبق نمودار رشد بود. عزیزم برای اولین بار تو اغوشی گذاشتمت و رفتیم  اولش خیلی گریه کردی اما بعدش خوابت برد و حتی وقتی میخواستن قد و وزنت رو اندازه بگیرن بازهم لالا بودی   روژینا حونی در اغوشی و در حال گریه کردن مامان فدات بشه که تو اغوشی خوابت برد   ...
22 بهمن 1391

چرا وبلاگتو دوست دارم

 با تشکر از معصومه جان از وبلاگ /میخوام زودی بیای توو دل مامانی /که منو برای این مسابقه انتخاب کردند. حالا بریم سر اصل مطلب که چرا من وبلاگ روژینا جونم رو دوست دارم  من این وبلاگ رو وقتی تو هفته 24 بارداری  بودم ساختم برای اینکه یه هدیه ای باشه از طرف من به دختر نازم برای اینکه از احساسات قشنگ مادرانه و خاطرات خودم ودخترم در بارداری و به دنیا اومدن گل قشنگ زندگیمون و بزرگ شدنش بنویسم تا در اینده خودش ادامش بده و از خاطراتش بنویسه. همیشه حس میکنم که شاید براش جالب باشه که بدونه وقتی تو دلم بود من چه حسی داشتم و....و همچنین دونستن خاطرات دوران نوزادی و دوران کودکیش براش لذت بخش باشه . این وبلاگ واسه من خیلی ارزش داره چو...
19 بهمن 1391

ببلاکar و مریضی

عزیزدله مامان هفته پیش هر وقت که پوشکت رو باز میکردم میدیدم که پ ی پ ی کردی و خیلی هم شله / عزیزم ببخش که اینارو برات  مینویسم میدونم که درست نیست اما چون وبلاگت برای ثبت خاطراتی هست که تو در اینده میخوای بخونیش مجبورم که بنویسم البته از همه دوستان هم معذرت میخوام بابت این پست/ منو بابا خیلی نگران شدیم و 5 شنبه هفته قبل تو رو بردیم پیشه دکترت .  اقای دکتر قد و وزنت رو اندازه گرفت و از دو ماهگیت تا همون روز که دو ماه و بیست روزت بود 350 گرم  وزنت اضافه شده بود و شده بودی 5850 که اقای دکتر گفت کمه وممکنه بخاطر این دو روزی باشه که بیرون روی داشته و وزنش کم شده / اقای دکتر بهم گفت که من لبنیات نخورم چون ممکنه شما به شیر گاو حساس...
18 بهمن 1391

اولین بیرون رفتن روژینا خانم با کالسکه

عزیزدلم از الودگی هوا که بگذریم چند روزی میشه که هوای تهران گرمتر شده. منم که خیلی وقت بود که دلم میخواست با کالسکه ات ببرمت بیرون از فرصت استفاده کردم و دیروز صبح به بابا گفتم که حالا که امروز هوا خوبه عصر با روژینا بریم بیرون/اولش بابا گفت که نه نریم چون ممکنه که دختر گلمون سرما بخوره ا ما بعدش که با اصرار وشوق من مواجه شد بالاخره راضی شد و اینجوری شد که حدودا ساعت 6 منو شما وبابا رفتیم بیرون .  وقتی که کالسکه ات رو بیرون گداشتیم وشما رو گذاشتیم داخلش  و راه افتادیم منو بابا کلی ذوق کردیم وهمش نگات میکردیم و میخندیدیم اخه این اولین باری بود که با نازنین دخترمون بیرون میرفتیم.   عزیزم نمیدونی چه لحطه های شیرین وخوبی بود...
7 بهمن 1391

اولین مهمونی نانازمن

دختر خوشگلم دیشب خونه خاله منصوره ی بابا دعوت داشتیم واین اولین مهمونی رسمیت بود .همه خاله ها ودایی های بابا هم دعوت بودند وهمچنین مامان بزرگ وبابا بزرگه بابا.اونجا خیلی دخمله خوبی بودی وبرای من ومخصوصا واسه بابا کلی خندیدی وقتی داشتیم میرفتیم تو ماشین خوابیدی و وقتی رسیدیم اونجا بیدار شدی . اونجا هم فقط یک ربع بعد از خوردن شیر من خوابیدی و دقیقا موقع شام بیدار شدی و همچنان بیدار بودی و دلبری میکردی تا موقع برگشت تو ماشین لالا کردی و وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی تا ساعت 4صبح. و مشغول دست خوردن شدی نازنینم. جدیدا یاد گرفتی که دستت رو بخوری و چنان ملچ وملوچی میکنی که هر کی ندونه فکر میکنه چه چیز خوشمزه ای داری میخوری عسل عسلم ...
6 بهمن 1391

لحظه های شیرین باتو بودن

   قند عسلم خیلی وقته دلم میخواد که برات بنویسم اما عزیزدلم وقت نمیشه و تمام لحظه های من لحظه های شیرینه با تو بودنه. لحظه هایی که وقتی خواب هستی یا اینکه اموزشگاه هستم دلتنگش میشم عزیزم شیرینی زندگی منو بابایی.تازگیها با صدای بلند واسه منو بابا میخندی و بعضی موقعها برامون ذوق میکنی. وباهامون حرف میزنی وبا صدای قشنگت ههههه/ااااااااااا میگی .واسه اشخاصی که دیر به دیر میبینیشون نمیخندی و فقط با دقت نکاهشون میکنی خدارو شکر تا الان پستونک نخوردی و من هم اصلا دوست ندارم بخوری ولبهای خوشگلت پشت پستونک قایم بشه.خیلی ها بهم میگن بهش بده و بچه پستونکی بامزه تره اما من دلم نمیاد که بهت  پستونک بدم البته یکبار برخلاف میلم بهت دادم...
3 بهمن 1391
1